شماره ١٧٩: اي نو عروس حسن ترا آفتاب روي

اي نو عروس حسن ترا آفتاب روي
مه را ز شرم عارض تو در نقاب روي
بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد
گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روي
با ماه عارضت پس ازين آفتاب را
مانند سيل تيره نمايد در آب روي
ما چون ستاره ايم و تو خورشيد و نور ما
از نور روي تست، ز ما بر متاب روي
زآن ساعتي که ديده ببيداريت بديد
ديگر بچشم من ننموده است خواب روي
از رويم آب رفت و ز باران اشک خود
هردم مرا چو آب شود پر حباب روي
از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد
هرگه که شويي از عرق چون گلاب روي
زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد
خورشيد را ز ابر بود در حجاب روي
هرگز بود که بار دگر سيف بيندت
بر روي او نهاده تو مست خراب روي
بر کف گرفته جامي زآن سان که مرد را
گلگون شود ز عکسش همچون شراب روي