شماره ١٧٨: چو شود کز سر جرمم بکرم برخيزي

چو شود کز سر جرمم بکرم برخيزي
وز گناهي که از آن در خطرم برخيزي
هست خلق تو کريم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخيزي
دي مرا گفتي اگر با تو نظر دير کنم
که بيکبار چنين از نظرم برخيزي
آن مينديش که بر دل ز گناهان توام
گر غباري بود از خاک درم برخيزي
نشوي عاشق ثابت قدم ار همچون موي
در قفا تيغ زنندت ز سرم برخيزي
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زير پاي آرمت از ره گذرم برخيزي
گويي آن دور ببينم که تو يکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخيزي؟
من در افتاده بتو و تو بمن مي گويي
کاي مگس وقت نشد کز شکرم برخيزي؟
خشک جاني که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهاي ترم برخيزي
کرمت دوش مرا گفت نمي خواهم من
کز در او چو گدايان بدرم برخيزي
سيف فرغاني بنشين و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخيزي