شماره ١٧٦: اگر شبي ز وصال تو کام برگيرم

اگر شبي ز وصال تو کام برگيرم
غذاي جان ز لب تو مدام برگيرم
چه باشد از پس چندين هزار ناکامي
اگر من از لب شيرينت کام برگيرم
دلم بسوخت درين غم بگوي تا از تو
اگر مرا طمعي هست خام برگيرم
تو صيد من نشوي ور کنم ز جان دانه
بر آن نهادم دل را که دام برگيرم
مرا ز لعل لبت بوسه يي تمنا هست
وگر چنانک نبخشي بوام برگيرم
مقيم کوي توام، دل نمي کند رغبت
که خاطر از تو و رخت از مقام برگيرم
فغان مرغ سحر دوش خود مرا نگذاشت
که حظ خويشتن از تو تمام برگيرم
شمايل تو يکي از يکي بديع ترست
بگوي تا دل خويش از کدام برگيرم
سخن ز شرم تو پوشيده تا بکي گويم
حجاب شبهه ز روي کلام برگيرم
مرا چو لعل تو هر جزو گوهري گردد
چو شمع اگر ز نگين تو نام برگيرم
مرا بکام رسان از لبان خود گرچه
من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم
مرا اگر تو مشرف کني بدشنامي
منش بجاي هزاران سلام برگيرم
کمينه بنده تو گفت سيف فرغاني
که بار خدمت تو چون غلام برگيرم