شماره ١٧٥: نظر کن روي آن دلبر ببين شمع

نظر کن روي آن دلبر ببين شمع
که عالم پر ز نورست از چنين شمع
چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برين شمع
چه پوشي آتش عشقش بدامن
چه مي داري نهان در آستين شمع
شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کني اي نازنين شمع
اگر با سوز عشقش هم نشيني
سبب را بس بود آن همنشين شمع
بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبين شمع
مکان از روشني چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرين شمع
ايا خورشيد پيش نور رويت
چو پيش حور در خلد برين شمع
ز تو ديوانه مي خوانندم آري
بجز نامي نگيرد از نگين شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رويت برفروزد در زمين شمع
برافگن پرده تا دلهاي مرده
برافروزند از آن نور مبين شمع
که بهر مجلس ما بي دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبين شمع
بعشقت سيف فرغاني بسي سوخت
نشد از بهر پروانه حزين شمع