شماره ١٧١: همه جان و دلست دلبر من

همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بيرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همي کند پر من
ز ابروي چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمين انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
اي غمت خاک کوي را هر شب
آب داده ز ديده تر من
خامي من نگر که در هوست
ديگ سوداست کاسه سر من
من خطيب ثناي حسن توام
نه فلک پايهاي منبر من
همچو آتش هرآنچه ديد بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نيل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون ديده ساغر من
گوييا چون بريشم چنگست
هر رگي بهر ناله در بر من
گر کسي از تو حال من پرسد
تو بگو اي بغمزه دلبر من
بي نواييست بهر آوازي
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سيف فرغانيست
بارادت غلام و چاکر من