ايا بحسن رخت را لواي سلطاني
بروي صورت زيباي حسن را جاني
خطيست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب چو خط پيشاني
من از لطافت جان تو چون کنم تعبير
که جسم تو ز صفا عالميست روحاني
ز بوستان جمال تو در سفال جهان
سپر غميست ملون بهار ريحاني
برآن زمين که توي با تو مرد ميدان نيست
بگوي مهر و مه اين آسمان چوگاني
من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سرخواني
بسان نکته از ياد رفته باز آيم
ورم بتيغ زبان چون سخن همي راني
چو مرغ سير سوي آشيانه آيم باز
چو باز رفته گرم سوي خويشتن خواني
مرا سخن ز تو در دل همي شود پيدا
که در درون من انديشه وار پنهاني
بوصف صفحه رويت کتابها سازم
وگرچه روي ز من چون ورق بگرداني
من از تعصب دين دشمن ترا کافر
بگويم و نکند رخنه در مسلماني
غم تو در دل از آثار فيض رحمانست
چو خاطر ملکي در نفوس انساني
بزير پاي درخت قد تو مي خواهم
که همچو شاخ ببادي کنم سرافشاني
هواي چون تو پري روي در سر چو مني
بدست ديو بود خاتم سليماني
دل منست ز عالم حواله گاه غمت
حواله چند کني گنج را بويراني
همي خوهم که مرا از جهانيان باشد
فراغتي که تو داري ز سيف فرغاني