اي دوستر از جانم زين بيش مرنجانم
گر زخم زني شايد بر ديده گريانم
در نرد هوس خوبان بسيار مرا بردند
تا عشق تو مي بازم خود هيچ نمي دانم
بر فرش وصال تو آن روز که پا کوبم
بر تارک عرش آيد دستي که برافشانم
چون پاي فراغت را در دامن صبر آرم
تا دست غمت نبود کوته ز گريبانم
پيوند غمت ما را ببريد ز شاديها
من کند بدم عشقت ماليد بر افسانم
گفتي چه شود داني کز مشک سيه گردي
بر عارضم افشاند اين زلف پريشانم
يعني که محقق دان نسخ همه خوبان را
چون گرد عذار آمد آن خط چو ريحانم
در کارگه وصلت گر نيست مرا کاري
هم دولت من روزي کاري بکند دانم
بخت من مسکين بين کز دولت عشقت من
سعدي دگر گشتم زآن روي گلستانم
گويند که مي دارد دل خسته ترا؟ گويم
اين دوست که من دارم و آن يار که من دانم