شماره ١٦٦: تويي که عارض رخسار دلستان داري

تويي که عارض رخسار دلستان داري
دلم بغمزه ربودي و قصد جان داري
تو بوستان جمالي و ناشکفته هنوز
هزار غنچه بر اطراف بوستان داري
بدين رخ چو مه و قامت چو سرو روان
ترا همي رسد ار سر بر آسمان داري
چو در کنار نيايي کجا توان ديدن
دقيقه يي که تو از لطف در ميان داري
من ار ز پاي درآيم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته در جهان داري
ميان زمره خوبان مرا دلي گم گشت
توي ز جمله اين دلبران که آن داري
ز دوستي تو کارم بکام دشمن شد
روا بود که چنين دوست را چنان داري
غمت بجان بخريدم خدات مزد دهاد
کز آن متاع نفيس اينچنين زيان داري
ز خاک درگه تو زآن مرا نصيبي نيست
که آب ديده خلقي بر آستان داري
مدام سبز بود گلشن محبت ما
اگر تو آب سخن اينچنين روان داري
تو آن مهي که ترا گفت سيف فرغاني
حديث يا شکرست آن که در دهان داري