شماره ١٦٤: ترا من دوست دارم تا جهان هست

ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گويم تا زبان هست
اثر گر باز گيرد عشقت از خلق
سراسر نيست گردد در جهان هست
ترا خاطر سوي ماني و ما را
سوي تو ميل خاطر همچنان هست
بکوشش وصل تو دريافت نتوان
وليکن من بکوشم تا توان هست
بود بر آتش دل ديگ سودا
مرا تا گوشتي بر استخوان هست
چو من زنجير زلفين تو ديدم
اگر ديوانه گردم جاي آن هست
بآب ديده شستم رو، هنوزم
ز خاک کوي تو بر رخ نشان هست
شوم گردن فراز ار بر تن من
سري شايسته آن آستان هست
دلم بي انده تو نيست، دير است
که سيمرغي درين زاغ آشيان هست
غمت با سيف فرغاني شبي گفت
مرا خود با تو چيزي در ميان هست
کجا باشد نصيب از وصل جانان
هرآنکس را که دل دربند جان هست
زبان از ذکر غير او فرو شوي
گرت آب سخن زين سان روان هست