شماره ١٦٢: اي همه هستي مبر در خود گمان نيستي

اي همه هستي مبر در خود گمان نيستي
ترک سر گير و بنه پا در جهان نيستي
نيستي نزديک درويشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نيست نزد مانشان نيستي
کردمان و مي کورا مسلم کي شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نيستي
در ره معني ميسر کشتگان عشق راست
زيستن بي زحمت صورت بجان نيستي
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستي در امان نيستي
عشق شير پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نيستي
اندرين خاکست همچون آب حيوان ناپديد
جاي درويشان جان پرور بنان نيستي
جان عاشق فارغست از گفت و گوي هر دو کون
حشو هستي را چه کار اندر ميان نيستي
حبذا قومي که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشيد را بر روي خوان نيستي
معتبر باشد ازيشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نيستي
جمله هستيهاي عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه يي ساز و بنه اندر دهان نيستي
راه رو شب چون شتر تا خوش بياسايي بروز
اي جرس جنبان چو خر در کاروان نيستي
سيف فرغاني دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گويا شد زبان نيستي