شماره ١٦١: خط نورست بر آن تخته پيشاني تو

خط نورست بر آن تخته پيشاني تو
مه شعاعيست از آن چهره نوراني تو
شبم از روي چو خورشيد تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نيست ز پيشاني تو
اي توانگر که چو درويش گدايي کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطاني تو
جاي جان در تن خود بينم اگر يابد نور
چشم معني من از صورت روحاني تو
گر ببينم همه اجزاي جهانرا يک يک
در دو عالم نبود هيچ کسي ثاني تو
خوب رويان چو بميدان تفاخر رفتند
گوي برد از همه شان ابروي چوگاني تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پريشاني تو
سر بام فلکم زير قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پايه درباني تو
بس که در گريه ببيني گهرافشاني من
من چو در خنده ببينم شکرافشاني تو
قول مطرب نکند هيچ عمل چون نبود
باصولي که کند بنده غزل خواني تو
سيف فرغاني او يار سبکروحانست
نازنين چند کشد بار گرانجاني تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حيواني تو
تا تو از جان خبري داري و از تن اثري
الم روح بود لذت جسماني تو