شماره ١٥٨: بغير دوست نداند کسي که من چه کسم

بغير دوست نداند کسي که من چه کسم
از آنکه من شکرستان دوست را مگسم
سحرگهي که من از شوق او برآرم آه
چو شب سياه کند روي صبح را نفسم
بدوست کردم پيغام کاي يگانه بحسن
ز نعمت دو جهان جز تو نيست ملتمسم
جواب داد که مسکين من آب حيوانم
وگر چنانکه سکندر شوي بتو نرسم
از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند
چو خاک از سر ره برنداشت هيچ کسم
بروز بر سر کوي تو از سگم بيم است
بشب روم که ز سگ باک نيست ار عسسم
بدامنت نرسد دست چون ز درويشي
بآستين خود اي دوست نيست دست رسم
بگير جيب من و پيش کش مرا مگذار
بدان رفيق که دامن همي کشد ز پسم
بصدق کردم دعوي که سيف فرغاني
غلام تست و مؤکد همي کنم بقسم