بپوش آن رخ و دلربايي مکن
دگر با کسي آشنايي مکن
بچشم سيه خون مردم مريز
بروي چو مه دلربايي مکن
ز من پند بنيوش و ديگر چو شمع
بهر مجلسي روشنايي مکن
مرو از بر ما و گر مي روي
دگر عزم رفتن چو آيي مکن
با مثال من بعد ازين التفات
بسگ روي نان مي نمايي مکن
سخن آتشي مي فروزي، مگوي
نظر فتنه يي مي فزايي، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نيز اي فلان، بي وفايي مکن
بچشمي که کردي بما يک نظر
بديگر کس ار آن نمايي، مکن
چو شمع فلک نور از آن روي تافت
تو روشن دلي تيره رايي مکن
گر او را خوهي ترک عالم بگوي
تو سلطان وقتي گدايي مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافي بطبع مرايي مکن
چو معشوق رندست و مي مي خورد
اگر عاشقي پارسايي مکن