عشق تو زير و زبر دارد دلم
وز جهان آشفته تر دارد دلم
پيش ازين شوريده دل بودم وليک
اين زمان شوري دگر دارد دلم
لاف عشقت مي زند با هرکسي
زين سخن جان در خطر دارد دلم
دست در زلف تو زد ديوانه وار
من نمي دانم چه سر دارد دلم
عشق چون پا در ميان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
در حصار سينه تنگيها کشيد
زآن ز تن عزم سفر دارد دلم
تا مدد از روي تو نبود کجا
بار غم از سينه بر دارد دلم
کمتر از خاکم اگر جز خون خويش
هيچ آبي بر جگر دارد دلم
دور کن از من قضاي هجر خود
از تو اوميد اين قدر دارذ دلم
نزد من کز سيم و زر بي بهره ام
ورچه گنجي پرگهر دارذ دلم
ملک دنيا استخواني بيش نيست
کش چو سگ بيرون در دارد دلم
سيف فرغاني چو غم از بهر اوست
غم ز شادي دوستر دارد دلم