شماره ١٤٩: دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست

دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست
وز دست تو بسي چو مرا پاي در گلست
شيرين تري ز ليلي و در کوي تو بسي
فرهاد جان سپرده و مجنون بي دلست
گر چه ز دوستي تو ديوانه گشته ام
جز با تو دوستي نکند هرکه عاقلست
گر من ببوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقيق رنگ تو چون موم قابلست
در روز وصلت از شب هجرم غمست و من
روزي نمي خوهم که شبش در مقابلست
دلرا مدام زاري از اندوه عشق تست
اشتر بناله چون جرس از بار محملست
روز وصال يار اجل عمر باقي است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتلست
بيند ترا در آينه جان خويشتن
دلرا چو با خيال تو پيوند حاصلست
هرجا حديث تست ز ما هم حکايتيست
اين شاهباز را سخنش با جلاجلست
من چون دراي ناله کنانم ولي چه سود
محمول اين شتر چو جرس آهنين دلست
اشعار سيف گوهر در پاي عشق تست
اين نظم در سراسر اين بحر کاملست