اي سر طره تو پاي دلم را زنجير
تويي از حسن توانگر منم از عشق فقير
وي شهيدان هواي تو بشمشير غمت
همه در کشتن خود گفته چو غازي تکبير
نگراني نبود سوي گلستان بهشت
بي دلي را که بود خار غمت دامن گير
تا غم عشق تو از انده خويشم برهاند
شادم از بندگي تو چو ز آزادي اسير
پايه حسن تو اي سرور خوبان آنجاست
از بلندي که برو دست نيابد تقرير
عشق چون آمد و سرمايه عقل از من رفت
از پي دفع زيان سود ندارد تدبير
نزد بيدار دلان روز وصالست آخر
در شب هجر تو بي خوابي ما را تعبير
بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم
گوي انديشه در افگند بميدان ضمير
آيت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان
محکم افتاد که حکمش نپذيرد تغيير
ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنيم
آفتاب ار نبود بر فلک اي بدر منير
بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار
ابروي همچو کمان تو و تير تقدير
گر تو شمشير بلا بر سر عاشق راني
رو نگرداند ازو همچو نشانه از تير
بي مداد مدد تو قلم فکرت ما
کند شد تا نکند نقش خيالت تحرير
سيف فرغاني از بخت شکايت دارد
ورنه در کار کسي از تو نيامد تقصير