شماره ١٤٧: آفتاب حسن را برج شرف شد روي دوست

آفتاب حسن را برج شرف شد روي دوست
سايه دولت خوهي بيرون مباش از کوي دوست
کي تواند روي او بي عشق دشمن روي ديد
دوست روي عشق بايد تا ببيند روي دوست
گرچه جان بخش است بوي دوست مر عشاق را
من دلي دارم که هردم جان دهد بر بوي دوست
بر بساط وصل ميخواهم که رانم شاه وار
همعنان اسب نظر را با رخ نيکوي دوست
کاشکي امروز برخيزد قيامت تا روند
ديگران سوي بهشت و دوزخ و ما سوي دوست
خاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشد
آتش عشق از دل ما و آب حسن از جوي دوست
ماه با سلطان حسنش گوي در ميدان فگند
پس بماند و پيش شد هفتاد ميدان گوي دوست
گيسوي ليلي نگردد سلسله جنبان جان
چون شود مجنون دل زنجيردار از موي دوست
خلق را سالي دو مه عيدست ليکن هر نفس
عاشقانرا عيد باشد ديدن ابروي دوست
پاي بر گردون نهيم از فخر اگر خواهيم ديد
سر که بر زانوي خود داريم بر زانوي دوست
ما ز بهر احتياط کار عشقش کرده ايم
دل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوي دوست
شاعران گر در سخن گفتن ز من نيکوترند
همچو من زاهل سخن کس نيست نيگو گوي دوست
بوي گل آمد بسوي سيف فرغاني مگر
صبحدم خاکي بصحرا برد باد از کوي دوست