باز بر لوح ضمير از وصف روي دلبرم
نقش معني مي نگارد خاطر صورت گرم
اي بگرد کوي تو جان همچو حاجي در طواف
در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم
گر ببالاي تو اي عالي بتورايات حسن
يک علم باشد مرا عالم بگيرد لشکرم
ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پاي
يک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم
عشق را مي نوشم و غم مي خورم، پاينده باد
بر من اين نعمت که هم مي نوشم و هم مي خورم
زآب چشمم مي برويد تخم انده در دلم
زآتش دل مي بجوشد ديگ سودا در سرم
گر توانگر نيستم در ملک تو در کوي تو
از گدايي آنچنان شادم که درويش از درم
خاک کويت گشتم ار آبيم باشد بر درت
پادشاهان چون گدايان نان بخواهند از درم
هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست
گر بخواري همچو خاکم ور بعزت چون زرم
روي خوب تو که تابانست از وي نور حسن
داد پيغام و مرا ارشاد فرمود از کرم
سيف فرغاني اگر ديدار خواهي برگشا
چشم معني تا ببيني صورت جان پرورم