شماره ١٤٥: خمر عشقت خوردم و کردم بمستي کشف راز

خمر عشقت خوردم و کردم بمستي کشف راز
از شرابي اينچنين کردن حرامست احتراز
مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم
ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز
چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من
بر زمين گر همچو شمعم سر بيندازي بگاز
زآتش شوق تو ما را در دل اين سوزش خوشست
چون نياز از عاشق مهجور و از معشوق ناز
از براي خدمتت خود را همي شويم باشک
خود کجا جايز بود بي اين طهارت آن نماز
همچو (تو) شاهي کجا ديدست در ميدان حسن
بر رخ نطع زمين اين آسمان مهره باز
هست اندر روي خوبت آب حسني کآمدست
آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز
پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در شب زلف تو جويم اين دل گم گشته باز
پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت
اي بسي سلطان شده محمود حسنت را اياز
کندرين راه اي پسر تا يکنفس داري بپوي
وندرين نرد اي فلان تا مهره يي داري بباز
از پي جولان بنه سر در خم چوگان عشق
خرسواري تابکي اسبي درين ميدان بتاز
در نشيب نيستي با دست برد عشق ما
پاي محکم دار تا چون کوه گردي سرفراز
اي ببوسه لعل تو در کام جانم کرده مي
وي بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز
گوشمالم داده يي تا ساز گيرم، بعد ازين
بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم مي نواز
سيف فرغاني بر اوج عشق ما پرواز تو
چون نهان ماند که زير پر جلاجل داشت باز