اي شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
از لب لعلت روانست آب حيوان در سخن
از لبان تو شکر چيني کند روح القدس
چون شود شيرين دهانت شکرافشان در سخن
نکته جاني تو گويي يک زمان خامش مباش
مهر سلطاني تو داري سکه بنشان در سخن
صوفي صافي بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
در بدن جان مي فزايد بوسه تو زآن دهان
وز شکر در مي فشاند لعلت اي جان در سخن
مهر ياقوت از دهان برگير تا پيدا شود
اين حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن
در سخن تو شکرافشاني و من حيران تو
عندليب بي نوا خاموش و بستان در سخن
اي تو با بنده چو يوسف با زليخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سليمان در سخن
از زبان خلق دايم جان و آن بشنيده ايم
هر دو داري اي صنم اين در لب و آن در سخن
مطرب من قول تست اي من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن
از ميان تو مرا مويست دايم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست ميدان در سخن
تو سخن مي گويي و خوبان عالم خامشند
لشکري خاموش به چون هست سلطان در سخن
گر بنالم از غمت عيبم مکن کايوب را
دم بدم مي آورد ايذاي کرمان در سخن
سايه بر کارم فگندي تا چنين گويا شدم
ذره را آوردي اي خورشيد تابان در سخن
سيف فرغاني درمهاي تو چون شايد نثار
حضرت اوراست که زرسنج ميزان در سخن