شماره ١٤٢: اي چشم من از رخ تو روشن

«ناظم درين غزل در هر بيتي چشمي لازم داشته است »

اي چشم من از رخ تو روشن
چشمي بکرشمه بر من افگن
اکنون که بديدن تو ما را
شد چشم چو آب ديده روشن
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم يک تن
اي مردم چشم دل خيالت
دارم ز تو من درين نشيمن
در جامه تني چو ريسماني
در سينه دلي چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دويدن
روي تو بنيکويي مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بدو زبان بدگوي
اندر حق تو ز همت من
نابينا همچو چشم نرگس
ناگويا چون زبان سوسن
اي دلبر دوست تو همي باش
ايمن پس ازين ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روي تو چشم برنداريم
کز روي تو جان ماست گلشن