شماره ١٤١: دل درو بند که دلدارت اوست

دل درو بند که دلدارت اوست
ره او رو که بره يارت اوست
کار اگر بهر دل دوست کني
بي گمان عاقبت کارت اوست
در نخستين قدم از ره او را
يافت خواهي که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
ليک در زير قدم خارت اوست
دل يکي کن بدو عالم مفروش
خويشتن را چو خريدارت اوست
تا بدان حضرت اعلي برسي
چاره يي ساز که ناچارت اوست
با کسي درد دل خويش مگوي
که دواي دل بيمارت اوست
تويي تست که تو با همه کس
فخر ازو مي کني و عارت اوست
دور کن از رخ خود گرد خودي
زآنکه بر آينه زنگارت اوست
عندليب چمن عشق شدي
خوش همي گوي که گلزارت اوست
سيف فرغاني بهر دل خويش
عافيت خواه که بيمارت اوست