شماره ١٣٩: مرا از عشق تو دستيست بر دل

مرا از عشق تو دستيست بر دل
مرا از دست تو پاييست در گل
مرا از نقطه خالت زده موج
محيط عشق تو در مرکز دل
مرا در عالم دل خسروانند
همه فرهاد آن شيرين شمايل
دگر مردار بويحيي نگردم
اگر گردم بتيغ عشق بسمل
چو تو در رفتن آيي آب چشمم
رود اندر پي تو چند منزل
درين ره چون جرس بردارم آواز
فغان از دل کنم همچون جلاجل
رفيق تست نغمت را بنالد
برين بالاشتر در زير محمل
تو نزديک مني من دور از تو
تو با من همنشين من از تو غافل
بتيغ غيرت اي جان بر دلم زن
مرا از غير خود پيوند بگسل
بزلف خويش قيدم کردي و هست
مرا حل کردن اين عقده مشکل
دل مجنون من ديوانه کردار
شد اندر بند آن مسکين سلاسل
چو کوزه آب عشقت خورد آدم
در آن حالت که بودش صورت از گل
باقبال وصالت بنده يي کو
که همچون سيف فرغانيست مقبل