شماره ١٣٨: هم دلبر من با من دلدار شود روزي

هم دلبر من با من دلدار شود روزي
هم گلشن بخت من بي خار شود روزي
اندر ره او نبود جان کندن من ضايع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزي
خود را باميد آن دلشاد همي دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزي
باشد که شبي ما را شکري بود از وصلش
ور ني گله از هجرش ناچار شود روزي
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کين کار بدين غايت دشوار شود روزي
همچون نفس عيسي در مرده دمد روحي
آنکس که ز عشق او بيمار شود روزي
از سکه مهر او مهر ار چو درم گيري
از نقد تو هريک جو دينار شود روزي
دزديده دل خود را بر خنجر اوزن سيف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزي
بي ماه رخش بختم شبهاست که مي خسبد
دولت بود ار ناگه بيدار شود روزي
آن غم که همي آمد از هر طرفي ده ده
گر کم نکند يک يک بسيار شود روزي
با محنت عشق تو اميد همي دارم
کين دولت سرمستم هشيار شود روزي