شماره ١٣٧: از خرگه تن من دل خيمه زآن برون زد

از خرگه تن من دل خيمه زآن برون زد
کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد
در سينه يي که هر سو چون خيمه چاک دارد
سلطان عشق گويي خرگاه خويش چون زد
مي گفت دل کزين پس در قيد عشق نايم
بيچاره آنکه لافي از حد خود فزون زد
هر کشته يي که بگرفت آن غم ورا گريبان
او آستين و دامن هردم در آب و خون زد
بيرون خود چو رفتي عالم ز دوست پردان
او را بيافت هرکو گامي ز خود برون زد
من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او
گل را ز مشک خالي بر روي لاله گون زد
معذورم ار چو مجنون زنجير دار عشقم
کز حلقهاي زلفش عقلم در جنون زد
آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
از شعر سيف بيتي بشنيد و شادمان شد
گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد