شماره ١٣٠: اي شده حسن ترا پيشه جهان آرايي

اي شده حسن ترا پيشه جهان آرايي
عادت طبع من از وصف تو شکرخايي
ماه را زرد شود روي چو در وي نگري
روز را خيره شود چشم چو رخ بنمايي
يا بدان لب بده از وصل نصيب عشاق
يا چنان کن که چنين روي بکس ننمايي
بوسه يي دادي و پس طيره شدي لب پيش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمايي
زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
مي ندانم که چرا منتظر فردايي
بس که در آرزوي وصل تو چشمم بگريست
خواب را آب ببرد از حرم بينايي
اي دل خام طمع آب برين آتش زن
چند بر خاک درش باد همي پيمايي
ذره گم شده يي در هوس خورشيدي
قطره خشک لبي در طلب دريايي
من ازين در نروم زآنک گروهي عشاق
روي معشوق بديذند بثابت رايي
بلبل از باغ چو بيرون نرود گل بيند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جايي
سيف فرغاني تا کي بتمنا گويد
بود آيا که خرامان ز درم باز آيي