شماره ١٢٦: چنين که تو سمري اي پسر بشيريني

چنين که تو سمري اي پسر بشيريني
بدور تو نکند کس نظر بشيريني
شکرفشان لب تو ديد و شد بجان مايل
دلم بسوي تو همچون جگر بشيريني
اگر ز لعل تو بودي نشان در اول عهد
چگونه نام گرفتي شکر بشيريني
جهان بدور تو شيرين شود چو آب از قند
چرا دهند بدور تو زر بشيريني
رهي که تلخي هجر تو داشت کام دلش
نداشت رغبت ازين بيشتر بشيريني
ترا کنار گرفت و در آن ميان ناگاه
لب تو ديد و فرو برد سر بشيريني
دگر بمأمن اصلي خود چگونه رسد
هر آن مگس که بيالود پر بشيريني
ز حسرت تو چو شمع از نگين اثر پذرفت
چو دادم از لب لعلت خبر بشيريني
دل مرا بتو از جمله ميل بيشترست
که ميل طفل بود بيشتر بشيريني
بپيش صادر و وارد حکايت تو کنم
بسنده کرده ام از ماحضر بشيريني
ز شعر خود غزلي نزد يار بردم و گفت
يکي بچشم رضا در نگر بشيريني
چو مي روي بسفر شعر بنده با خود بر
که طبع ميل کند در سفر بشيريني
جواب داد که با اين همه شکر که مراست
کي التفات کنم من دگر بشيريني