چنان عشقش پريشان کرد ما را
که ديگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تير باران کرد ما را
حديث عاشقي با او بگفتيم
بخنديد او و گريان کرد ما را
چو بربط برکناري خفته بوديم
بزد چنگي و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشيري که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولي چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حياتست
که از غمهاي خود نان کرد ما را
بسان ذره بي تاب بوديم
کنون خورشيد تابان کرد ما را
مرا هرگز نبيني تا نميري
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کرديم
بوصل خويش درمان کرد ما را
بسان سيف فرغاني بر اين در
گدا بوديم سلطان کرد ما را
نسيم حضرت لطفش صباوار
بيکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خويش را گردن شکستيم
سر خود در گريبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوييم در عشق
دگر زين بيش چه توان کرد ما را