شماره ١٢٢: بچشم مست خود آن را که کرده اي نظري

بچشم مست خود آن را که کرده اي نظري
نمانده است ز هشياري اندرو اثري
مي مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظري
اگر چو آب بگردي بگرد روي زمين
در آب و آينه بيني چو خويشتن دگري
ترا بديدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزايد ز مادر و پدري
بپيش آن لب رنگين که رشک ياقوتست
عقيق سنگ نژادست و لعل بدگهري
گمان مبر که ز کوي تو بگذرد همه عمر
کسي که ديد ترا همچو عمر برگذري
بعشق باختن اي دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک مي برد دگري
بگرد تنگ شکر چون مگس همي گردم
ولي چه سود مرا دست نيست بر شکري
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روي چون قمري
تو نازپرور از آن غافلي که شب تا روز
دلم زانده تو چون همي کند جگري
کلاه شاهي خوبان چو تاج بر سر نه
کزين ميانه تو بر موي بسته اي کمري
ز روي صدق بسي سر زدم برين ديوار
بدان اميد که بر من شود گشاده دري
ز تر و خشک جهان بيش ازين ندارم من
براي تحفه تو جان خشک و شعر تري
خجل بمانده که عيب سياه پايي خويش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپري
کلاه دار تمناست سيف فرغاني
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سري