اي جمال تو رشک حورالعين
روح را کوي تست خلد برين
تا پديد آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمين
گرچه زلف تو داده ياري کفر
روي خوب تو کرده پشتي دين
وصل ما خود کي اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکين
دور خوبي چو روزگار گلست
تکيه بر نيکويي مکن چندين
در فراقت همي کنم بسخن
اين دل بي قرار را تسکين
همچو خسرو که کرد روزي چند
بشکر دفع غصه شيرين
گر بگريم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزين
دل تهي مي کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه يي رنگين
عاشق تو بخلق دل ندهد
ميل نکند ملک بعجل سمين
چند گويي که هست جان و دلم
از جفاي رقيب او غمگين
سر جور شکر فروشت نيست
اي مگس خيز و با شکر منشين
عشق در جان سيف فرغانيست
چون در اجزاي خاک ماء معين