شماره ١١٨: اي شاه حسنت را مدد از کبرياي خويشتن

اي شاه حسنت را مدد از کبرياي خويشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقاي خويشتن
مه پيش خورشيد رخت از حسن لافي مي زند
برخيز و اين سرگشته را بنشان بجاي خويشتن
گل را ز شرم روي تو باران عرق شد بر جبين
تا خار خجلت چون کشد مسکين ز پاي خويشتن
اي از جبينت لمعه يي بر روي مر خورشيد را
هر شب رخ مه را دهي نور از قفاي خويشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لواي خويشتن
اي خوب رويانت حشم ايشان نه چون تو محتشم
از سفره ايشان ببر نان گداي خويشتن
اي دل ربوده از برم گر نيز گويي جان بده
عاشق ندارد جان دريغ از دلرباي خويشتن
وي ماه خوبان تابکي چون ذره سر گردان کند
خورشيد رويت خلق را اندر هواي خويشتن
بيمار عشق تو شديم اي جان طبيب ما تويي
ما دردمندان عاجزيم اندر دواي خويشتن
چون مردگان آگه نينداز زندگي جان و دل
آنها که در نان يافتند آب بقاي خويشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بي عشق کس نوري نديد از شمع راي خويشتن
آنرا که بر ديوار در، بر بام نبود روزني
هرگز نبيند آفتاب اندر سراي خويشتن
آنکو بمالد روي خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تيره کرد آب صفاي خويشتن
چشم تو بيمارست رو از خون ما داروش کن
زيرا طبيبان عاجزند اندر دواي خويشتن
دنيا و عقبي دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتري خودکن بهاي خويشتن
با عاشقان شو همنشين خود را مبين آنگه ببين
مرآسمان را چون زمين سر زير پاي خويشتن