شماره ١١٧: همچو من وصل ترا هيچ سزاواري هست

همچو من وصل ترا هيچ سزاواري هست
يا چو من هجر ترا هيچ گرفتاري هست
ديده دهر بدور تو نديده است بخواب
که چو چشمت بجهان فتنه بيداري هست
اي تماشاي رخت داروي بيماري عشق
خبرت نيست که در کوي تو بيماري هست
هرکجا دل شده يي بر سر کويت بينم
گويم المنة لله که مرا ياري هست
گر من از عشق تو ديوانه شوم باکي نيست
که چو من شيفته در کوي تو بسياري هست
هرکه روي چو گلت بيند داند بيقين
که ز سوداي تو در پاي دلم خاري هست
« گر بگويم که مرا با تو سر و کاري نيست »
قاضي شهر گواهي بدهد کآري هست
هرکرا کار نه عشقست اگر سلطانست
تو ورا هيچ مپندار که در کاري هست
تا زر شعر من از سکه تو نام گرفت
هر در مسنگ مرا قيمت ديناري هست
گر بگويم که مرا يار تويي بشنو ليک
مشنو اي دوست که بعد از تو مرا ياري هست
سيف فرغاني نبود بر يارت قدري
گر دل و جان ترا نزد تو مقداري هست