ما فتنه بر توايم و تويي فتنه بر سخن
دانسته اي که هست ز طوطي هنر سخن
ما را همي دهد ز ميانت کمر نشان
ما را همي کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبي تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو نايد بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکايت و ذکرت ز هر سخن
نشنيده ام که غير تو از نوع آدمي
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکري از آن لب شيرين طلب کنم
شايد که رو ترش نکني زين قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو يابد گذر سخن
روي ترا بديدم و بسيار گوشدم
بلبل چو ديد گل نکند مختصر سخن
اي دل حديث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجيده گوي با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه يي چه بخيلي کني بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندي و معلوم شد که هيچ
طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن
اي سيف رو سخن شو ازيرا که هيچ چيز
دستي نيافت بر لب لعلش مگر سخن