چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش
ماه رقاصي کند چون ذره در پيرامنش
از لباس بخت عريانم و گرنه کردمي
دست در آغوش او بي زحمت پيراهنش
دست بختم برفشاند آستين تا ساق عرش
گر بگيرد پاي او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او ديد و گفت
حال بلبل بين و با گل عمر ضايع کردنش
راستي جز شربت وصلش مرا دارد زيان
گر طبيبم احتما فرمايد از غم خوردنش
زآرزوي او همي خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشيد اندر روزنش
وصل و هجر دوست مي کوشند هريک تا کنند
دست او در گردنم يا خون من در گردنش
با قد و بالاي آن مه سرو را اي باغبان
يا بجاي خويش بنشان يا ز بستان برکنش
دامن دلهاي ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پيراهني پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهاي مرا
زآفتاب روي او چون روز گردد روشنش
سيف فرغاني بدو نامه نمي يارد نوشت
اي صبا هر صبحدم مي بر سلامي از منش