شماره ١١٤: دي بامداد آن صنم آفتاب روي

دي بامداد آن صنم آفتاب روي
بر من گذشت همچو مه اندر ميان کوي
خورشيد در کشيده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سايه درکشد از آفتاب روي
گفتم مگر که نيت حمام کرده اي؟
گفتا برو تو نيز بيا، با کسي مگوي
چون ساعتي برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بيرون بگفت و گوي
ديدم بناز تکيه زده بر کنار حوض
همچون گلي که نوشکفد بر کران جوي
مي کرد آب را تن و اندام او خجل
مي زد شراب را لب او سنگ بر سبوي
حمام را که هيچ نه رنگ و نه بوي بود
از روي و موي او شده گل رنگ و مشک بوي
گيسوي مشکبار گشاده ز هم چنانک
موي ميانش گم شده اندر ميان موي
ميدان عيش خالي و من برده بهر لعب
چوگان دست سوي زنخدان همچو گوي
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بيم رقيب و دهشت لالاي تنگخوي
او ديد کآب ديده من گرم مي رود
مشتي گلم بداد که دست از دلت بشوي
پس گفت سيف و اله و حيران چه مانده اي
فرصت چو يافتي سخن خويشتن بگوي
در بند وصل باش چو ناجسته يافتي
اين دولتي که يافت نگردد بجست و جوي