حديث عشق در گفتن نيايد
چنين در هيچ در سفتن نيايد
ززيد و عمر و مشنو کين حکايت
چو واو عمر و در گفتن نيايد
جمال عشق خواهي جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نيايد
شعاع روي او را پرده برگير
که آن خورشيد در روزن نيايد
از آن مردان شيرافگن طلب عشق
کزين مردان همچون زن نيايد
ز زر انگشتري سازند و خلخال
ولي آيينه جز ز آهن نيايد
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نيايد
سري بي دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نيايد
غمش با هر دلي پيوند نکند
شتر در چشمه سوزن نيايد
چو زنده سيف فرغاني بعشقست
چراغ جانش را مردن نيايد
بدان خورشيد نتوانم رسيدن
اگر چون سايه يي با من نيايد