شماره ١١١: جانم از عشقت پريشاني گرفت

جانم از عشقت پريشاني گرفت
کارم از هجر تو ويراني گرفت
وصل تو دشوار يابد چون مني
مملکت نتوان بآساني گرفت
گر سعادت يار باشد بنده را
سهل باشد ملک و سلطاني گرفت
دست در زلفت بناداني زدم
مار را کودک بناداني گرفت
دوست بي همت نگردد ملک کس
ملک بي شمشير نتواني گرفت
حسن رويت اي صنم آفاق را
راست چون دين مسلماني گرفت
بر سر بالين عشاقت بشب
خواب چون بلبل سحرخواني گرفت
گفتمت کامم بده، گفتي بطنز
من بدادم گر تو بتواني گرفت
دربهاي وصل اگر جان ميخوهي
راضيم چون نرخش ارزاني گرفت
اينچنين ملکي که سلطان را نبود
چون تواند سيف فرغاني گرفت