شماره ١٠٧: بيناست چشم جان من از ديدن آن ماه رو

بيناست چشم جان من از ديدن آن ماه رو
کز خال گندم گون او دارم برنگ کاه رو
کردست قدم چون کمان، رويم برنگ زعفران
آن ماه روي سرو قد آن سروقد ماه رو
عکس رخ همچون مهش بر خيمه گردون فتد
گر ترک هندو چشم من بنمايد از خرگاه رو
خورشيد گويد ماه را بر آسمان تکيه مکن
گر آب رو خواهي بنه بر خاک اين درگاه رو
نقاش معني صورتي نار است هرگز در جهان
همچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه رو
گر همچو سگ در کوي او از آستان بالين کني
بگشايدت ناچار در بنمايدت ناگاه رو
يک ره بعالم در نگر و آنگه در آن دلبر نگر
اول حجاب آنگاه در اول نقاب آنگاه رو
اي از بلا غمگين شده غم ديده و مسکين شده
يا خود ميا اندر رهش يا بر متاب از راه رو
چون در نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغل
تو سوي قبله بعد ازين خواه پشت آور خواه رو
رو بر بساط عشق او با سيف فرغاني نشين
تا دم بدم بنمايدت در هر رخي آن شاه رو