اي چون تو نبوده گل در هيچ گلستاني
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جاني
گرچه نتوان گفتن مي خوردن و خوش خفتن
در زير درخت گل با چون تو گلستاني
کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضايي
وآنجا ز حيا نبود بر بوسه نگهباني
عاشق ز لب جانان خمري چو عسل نوشد
زاهد بترش رويي با سرکه خورد ناني
يک روز مرا گفتي کامت بدهم يک شب
سيراب کجا گردد اين تشنه بباراني
صاحب هوسان هريک نسبت بکسي دارند
چون من مگسي دارد چون تو شکرستاني
در خانه نشين ورني بر روي فگن برقع
کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطاني
با دشمن بذ گويم شد دوست رقيب تو
بهر تو روا دارم زاغي بزمستاني
گر سيف سرخو را اندر قدمت مالد
پاي ملخي بخشد موري بسليماني