شماره ١٠٣: در شهر بحسن تو رويي نتوان ديدن

در شهر بحسن تو رويي نتوان ديدن
از دل نشود پنهان روي تو بپوشيدن
من در عجبم از تو زيرا که نديدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خراميدن
هنگام بهار اي جان در باغ چه خوش باشد
بر ياد تو مي خوردن بر بوي تو گل چيدن
با پسته خندانت گر توبه کند شايد
هم قند ز شيريني هم پسته ز خنديدن
در ملکش اگر بودي مانند تو شيريني
فرهاد شدي خسرو در سنگ تراشيدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلماني
کورا نبود ديني جز دوست پرستيدن
کرديم بسي کوشش تا دوست بدست آيد
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشيدن
تا ديده خود بينت با غير نظر دارد
گر چشم ز جان سازي او را نتوان ديدن
از تيغ جفاي او انديشه مکن اي سيف
تأثير ظفر نبود از معرکه ترسيدن