کيست درين دور پير اهل معاني
آنکه بهم جمع کرد عشق و جواني
قربت معشوق از اهل عشق توان يافت
راه بود بي شک از صور بمعاني
گر تو چو شاهان برين بساط نشيني
نيست ترا خانه در حدود مکاني
در نفسي هرچه آن تست ببازي
درند بي ملک هر دو کون نماني
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخاني
خضر شوي در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزاي تو کند حيواني
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گويي اناالحق و نام خويش نداني
همچو عروسان بچشم سر تو پيدا
رو بنمايند رازهاي نهاني
جسم تو زآن سان سبک شود که تو گويي
برد بدن از جوار روح گراني
فاتحه اين حديث دارد يک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثاني
هرکه مرو را شناخت نيز نپرداخت
از عمل جان بعلمهاي زباني
گر خورد آب حيات زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جاني
من نرسيدم بدين مقام که گفتم
گر برسي تو سلام من برساني