اي که در باغ جمالست رخ تو چون گل
گل تو در سخن آورد مرا چون بلبل
گر ببستان نگري ور بگلستان گذري
باد بر خاک نهد پيش تو رخساره گل
نيست با عز تو در کوي تو درويشي عار
هست از بند غلامي تو آزادي ذل
عشق تو تاختن آورد و مرا کرد شکار
چيست عصفور که سيمرغ درو زد چنگل
عجمي وار مرا سلسله در گردن کرد
هندوي زلف تو اي ترک تتاري کاکل
تشنه وصل ترا چند سبو زد بر سنگ
طاق ابروي تو آن آب لطافت را پل
هر که بي راه بر عشق تو ره رفت او را
زلف تو راه زد اي روي تو هادي سبل
تو بدين حسن در ايام فزودي فتنه
من بدين شعر در آفاق فگندم غلغل
بسخن مرد ز عشاق تو نتواند شد
همچو شاهين نشود خاد بزرين زنگل
ادبم گفت خمش باش و دگر شعر مگو
نتوانم که مرا شوق (تو) مي گويد قل
سيف فرغاني در زمره عشاق تو نيست
اسب شطرنج بميدان نرود با دلدل