شماره ٩٥: عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازين معني کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان مي طلبم همچو سگان از در تو
اي علم کرده ز خورشيد سپاه حسنت
مه استاره حشم يک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان مي طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعني نظرم بر خط و رويت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پي پاي تو کشد بار سري
طوق دارد ببقاي ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمين هر ذره
آفتابي شود از روي ضياگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر يکشب
بخت بيدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهاني و برآرد شب و روز
مه و خورشيد سر از خيمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود ميکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پيکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابريشم خنياگر تو
سيف فرغاني پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هيچ نيارد زر تو