شماره ٩٤: دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار

دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از ميان چون آمد آن جان در کنار
ترک جان کن تا بيايد با تو جانان در ميان
هر دو نتواني گرفتن جان و جانان در کنار
بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
شمع رخشان در ميان و ماه تابان در کنار
مفلسي را شاهدي چون پادشاهي ميهمان
بي دلي را دلبري همچون گلستان در کنار
اندرين حالت بيا اي طالب اندر من نگر
تا ببيني بلبلي را باغ و بستان در کنار
گاه با ما مي فگند از لطف گويي در ميان
گاه او را مي فتاد از زلف چوگان در کنار
قند مي باريد از آن لعل درافشان در سخن
مشک مي افشاند از آن زلف پريشان در کنار
وقت من از گريه و از ناله مي کردند خوش
شمع گريان در ميان و چنگ نالان در کنار
شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
داشتم تا وقت صبح اين در دهن و آن در کنار
شوق در دل بي فتور و شور در سر بر دوام
درد عشق اندر ميان جان و درمان در کنار
فتنه مردست و زن آن ماه تابان در ميان
راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار
اي بسا شبها که من در هجر او مي ريختم
اشک خونين در گريبان وز گريبان در کنار
بحر مواجست عشق و در ميان بحر صبر
کشتي نوحست و ما را هست طوفان در کنار
با چنين شوق جگر سوزست حال دل چنانک
دايه بي شير و او را طفل گريان در کنار
تو ميا اندر ميان کار خود کآن دوست را
تا تو باشي در ميان آورد نتوان در کنار
دوست را با سيف فرغاني هرآن کو ديد گفت
کان مرواريد دارد بحر عمان در کنار