دلستاني که بجان نيست امان از چشمش
شد بيکبار پر از فتنه جهان از چشمش
دوست هرجا که نظر کرد بتير غمزه
زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش
هرچه از ديدن آن دوست ترا مانع شد
گر همه نور بصر بود بران از چشمش
ببراتي که ندارد دل خلقي بستد
نرگس تازه که آورد نشان از چشمش
دل بخونابه اشک از مژه پيدا آورد
آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش
نزد سلطان روم اي دلبر و گويم زنهار
بده انصافم و دادم بستان از چشمش
هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان
خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش
همچو من بر سر کوي تو بسي سوخته هست
روي بر خاک درو آب روان از چشمش
هرکه در مطبخ سوداي تو غم خورد بريخت
آب در صورت خون بر سر نان از چشمش
هرکرا چشم تو باشي همه چيزي بيند
زآنکه غايب نبود کون و مکان از چشمش
سيف فرغاني چون ديده بپوشيدي ازو
عيب از ديده خود دان و مدان از چشمش