شماره ٩٠: آنچه ز تست حال من گفت نمي توانمش

آنچه ز تست حال من گفت نمي توانمش
چون تو بمن نمي رسي من بتو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده بمحنتي کند
هرچه بمن رسد ز تو دولت خويش دانمش
زهرم اگر دهي خورم چون شکر وز غيرتو
گرشکري رسد بمن همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آيدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خويش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم براي تو
اسبم اگر فلک بود در پي تو دوانمش
تير که از کمان تو در طرفي روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبيب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلي که همچو اشک از مژه مي چکانمش
دل بتو داذه ام ولي باز درين ترددم
تا بتو چون گذارمش يا ز تو چون ستانمش
سيف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا
دست بجان نمي رسد تا بتو برفشانمش