اي خريداران رويت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رويت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشيد باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر ني کني لابد برآيد زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد يخ بگيرد آب روش
بس عجب سريست سر عشق کز آثار او
ني توان کردن حکايت ني توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و مي گويي منال
مي نهي بر آتشم چون ديگ و مي گويي مجوش
شهد اندر نان و مسکين را همي گويي مخور
زهر اندر آب و عاشق را همي گويي بنوش
پايم اندر بند مي آري (و مي گويي) برو
استطاعت باز مي گيري و مي گويي بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمين وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق مي گويد بجانان جان بده گر عاشقي
هرچه او گويد بدل بايد شنودن ني بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشيار
هر که شب مي خورده باشد بامداد آيد بهوش
از هواي تست دايم جان مادر اضطراب
باد مي آرد نه آتش آب دريا را بجوش
بر اميد وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کرديم دي و شورها کرديم دوش
زاهدي کز خمر عشق تو همي کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودايي آن روي خوب
عقل با چندين ادب ديوانه زنجير موش
سيف فرغاني ترا عاشق نشايد گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تويي جانان فروش