من تحفه از دل مي کنم نزديک جانان مي برم
ور نيز گويد جان بده من بنده فرمان مي برم
چون من گداي هيچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پاي ملخ نزد سليمان مي برم
من کار عشق دوست را آسان همي پنداشتم
بار گران برداشتم افتان و خيزان مي برم
گر تيغ بر رويم زند رو برنگردانم ازو
با دوست عهدي کرده ام لابد بپايان مي برم
هرشب بآواز سگان آيم بکوي دلستان
آري ببانگ بلبلان ره سوي بستان مي برم
آن دوست پاي خويشتن در دامن من مي کند
هرگه که بهر فکر او سر در گريبان مي برم
تا زد غمش چوگان خود بر اسب ميداني من
من گوي دولت هر زمان از پادشاهان مي برم
در حضرت آن دلستان چون سيف فرغاني سخن
گوهر بسوي معدن و لولو بعمان مي برم
چون سعدي از روي وفا مي گويم اي کان صفا
من دوست مي دارم جفا کز دست جانان مي برم