شماره ٧٨: گرچه از بهر کسي جان نتوان داد ز دست

گرچه از بهر کسي جان نتوان داد ز دست
چيست جان کز پي جانان نتوان داد ز دست
اي گلستان وفا خار جفا لازم تست
از پي خار گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست بدشواري داد
چون بدست آمدي آسان نتوان داد ز دست
گرچه آن زلف پريشاني دلراست سبب
آن سر زلف پريشان نتوان داد ز دست
دي يکي گفت برو ترک غم عشق بگو
بچنان وسوسه ايمان نتوان داد ز دست
خاک کوي تو بملک دو جهان نفروشم
گوهر قيمتي ارزان نتوان داد ز دست
جاي موري که مرا دست دهد بر در تو
بهمه ملک سليمان نتوان داد ز دست
محنتت را که گدايانش چو نعمت بخورند
بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست
سيف فرغاني اگر چند توانگر باشي
بر درش جاي گدايان نتوان داد ز دست