شماره ٧٧: دل شد ز دست و دست بدلبر نمي رسد

دل شد ز دست و دست بدلبر نمي رسد
مرده بجان و تشنه بکوثر نمي رسد
غواص بحر عشق چو ماهي بدام جهد
چندين صف گرفت و بگوهر نمي رسد
شاخ درخت وصل بلندست و سر کشيد
آنجا که دست دولت ما بر نمي رسد
گر وصل دوست مي طلبي همچو من گدا
درويش باش کآن بتوانگر نمي رسد
عاشق بکوي او بدو دل ره نمي برد
عنقا بآشيانه بيک پر نمي رسد
پاي طلب ز کوي محبت مگير باز
هر چند تاج وصل بهر سر نمي رسد
اي مفلسان کوي تو درويش خوانده
آن شاه را که نانش ازين در نمي رسد
توسا کني چو کعبه و عاشق چو حاجيان
بسيار سعي کرده بتو در نمي رسد
با عاشقان تو نکند همسري ملک
هرگز عرض بپايه جوهر نمي رسد
من خامشي گزينم ازيرا بهيچ حال
در وصف تو زبان سخن ور نمي رسد
هر بيت بنده قصه درديست سوزناک
ليکن چه سود قصه بداور نمي رسد
از من چو آفتاب نظر منقطع مکن
کز هيچ معدني بتو اين زر نمي رسد
هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سيف
بيچاره خرسوار بلشکر نمي رسد